آن روزها .......
انگار همین دیروز بود که با کلی برگه ازمایش رفتم مطب دکتر مسچی ... یه نگاه به کل پرگه های آزمایش انداخت و بهم گفت نه خودت مشکلی داری نه شوهرت ولی باید از ماه بعد بری دنبال درمان های نازایی که ببینیم مشکل چیه که بچه دار نمیشید انگار آب سر ریختن تو سرم
با افسردگی کامل اومدم خونه
بابا جون بخاطر عوض شدن حال و هوای من گفت دو روز بریم شمال تا روحیه ات عوض بشه
کلا اون ماه ما بیخیال بچه شده بودیم
روز ٣٠ سیکلم بود که به طور اتفاقی یه بیبی چک تو کشو پیدا کردم با خودم گفتم که ماه بعد احتیاجم میشه ولی یه چیزی ته دلم گفت نه همین الان برو تست کن
رفتم حموم و بیبی چک رو استفاده کردم یه پوزخندم به خودم زدم که زهی خیال باطل
بعد از چند دقیقه که رفتم تو حموم وااااااااای خدای من چی میدیدم یه بیبی چکه دوخطه اصلا باورم نمیشد تو نور گرفتم دوباره نگاش کردم انگار ان دفعه واقعا دو تا خط افتاده بود و من برای اولین بار بعد از چند ماه بیبی دو خطه میدیدم
چنان از حموم پریدم بیرون که داشتم سر میخوردم
دیگه سر از پا نمیشناختم انگار داشتم خواب میدیدم
زودی اومدم زنگ زدم به خاله جون بهم گفت همین الان برو آزمایش بده
عین فرفره رفتم آزمایشگاه و ازمایش دادم جوابش چند ساعت بعد آماده میشد که قرار شد تلفنی بهم بگن
من همچنان خوشحال برگشتم خونه تصمیم گرفتم تو این چند ساعت یکم خونه رو تمیز کنم و نهار بپزم چون پنجشنبه بودو بابا جون زود میومد خونه ولی اون روز جز خرابکاری هیییییییچ کار دیگه ای نکردم
حالا مگه این ساعت میگذشت مگه عقربهاش تکون میخورد
ساعت ١١:٣٠ دقیقه زنگ زدم آزمایشگاه و گفت بعله جواب تست شما مثبته و عدد بتاتون ١٠٧ هست
وقتی بابا جون اومد یکی از لباسایی که قبلا برای شما خریده بودمو با بیبی چکم کادو کردم رو یه برگه نوشتم بابجون من دارم میام
اون روز یکی از بهترین روزای عمر من بود